Sunday, 18 October 2009

دلم ميخواد

دوست داشتم گريه كنم و شروع كردم به گريه كردن،دلم ميخاد كسي بغلم كنه و دستشو بزاره روي سرم و نوازشم كنه.
ياد بچگيهام افتادم كه كنار مادر مي خابيدم،دستشو مي گرفتم و اروم ميشدم.
صداي نفسهاش مثل لالايي كه پر از ارامش و اميد بود.
دلم ميخاد كه واسه اسباب بازي هام گريه كنم نه براي ادم ها.
دلم براي پدرم تنگ شده،واسه صداش،واسه خنده هاش و واسه دست هاي قويش كه هميشه مواظب من بودن.
ميخام برم مسافرت يه جايي نزديك ولي تنها نباشم.
دوست دارم بعد از كباب دل و جگر سيب زميني زير ذغال بخورم.
نميخوام به فردا فكر كنم.
ولي فردا نميزاره بهش فكر نكنم.
خيلي وقت ميشه كه قلبم هر روز تند و تند ميزنه
از ترس اينكه بترسم
حوس كردم با خواهرم عروسك بازي كنم و صبح ها اون يكي خواهرم برام شير داغ كنه و برام بياره توي تختم.
يادم مياد كه تا صبح ورق بازي مي كرديم با پسر عمو هام و دختر عموهام.
چقدر دور شدم از همه چي...


- Posted using BlogPress from my iPhone

No comments:

Post a Comment