Wednesday 16 June 2010

دلتنگي شبانه ٢

كنارم نشست
بهم تكيه داد
نفسم كم كم بند اومد
ميخواستم بغلش كنم ولي ميترسيدم
بوي وجودشو حس ميكردم
تمركز كردن برام خيلي سخت شده بود
نتونستم تحمل كنم
بغلش كردم
دستام از پشت روي بدنش شروع به حركت كرد
احساس خوردگي بهم دست داد
ميخواستم با هم مخلوط مي شديم
بازوهام گرماي پوست تيرهشو حس ميكرد
صداش ارامش ميداد
سفت بغلش كردم
انگشتاي دستام روي بدنش حركت مي كردند
گوشمرو گذاشتم روي پشت كمرش،صداس نفسهاشو شنيدم
بدون اينكه كسي ببينه بوسيدمش
اولين بوسه اي بود
ميخواستم توي گوشش بگم كه چقدر دوستش دارم


Monday 7 June 2010

دلتنگي شبانه


دستام پشت سرش رو نواز مي كرد
اروم مثل دريا
صداش، موزيك ارامش
پوست تيره اش اميدي به تاريكي شب تا ماه اونارو روشن كنه
باز دستم رو پشت سرش كشيدم
نمي دونستم اون چي فكر ميكنه ولي خودش احساس پرواز مي كرد
اسم ادم هاي زيادي برده ميشد ولي هيچوقت اسم من برده نشد انگار وجود نداشتم
هنوز منتظر ادم بزرگا بود
اينور اتاق با كلي فاصله كه نميدونست داره اشكها روي صورت افتاب سوخته، پوست خشكش شده اش را ابياري مي كرد
اي كاش اينجا بود
دست بر سرش ميكشيدم
نگاهش مي كردم
لمسش ميكردم
عاشقش ميكردم
ولي اون نبود و من تنها
و او در فكر كسي ديگر و ديگري به فكر كسي ديگر
به اميد نوازش كردنش انگشتام روي پوست بچهگونش حركت مي كرد
از دستانش تا زير گردنش
وقتي به لبهايش رسيدم
توي قفس افتادم با يك كبوتر سياه
ارزويي كه دنيا با گرماش برام تموم ميشه
چشماش اميدي به دريا ميداد
ميدونم كجاست ولي سعي نمي كنم پيداش كنم
چرا خودمو گول ميزنم وقتي توي اغوش كسي ديگري داره ميخنده من چكار كنم
يك بار ميخوام بهش بگم ولي فعلا نمي تونم
شايد با گفتنش ديگه نبينمش