Monday 9 November 2009

دلتنگي

صداي باد توي اتاق ميپيچيد
گوشه از اتاق گه گلدون و نه نوري اونجارو روشن نگه داره نبود
چمباتمه كرده بود و سعي مي كرد بي صدا گريه كنه
احساس تنفر همه وجودشو گرفته بود
بين دو راهي قرار گرفته بود
خسته شده بود كه سالهاست نقش بازي كرده و كسيرو نداشته تا از تنهايي نجاتش بده
هميشه ادم هاي زيادي كنارش بودن ولي هيچوقت اونو نديدن و نخواستن ببيننش و به حرفاش گوش بدن

Tuesday 20 October 2009

سرد




هوا كم كم داره سرد ميشه و غدد لنفابي
گلوهامون گنده تر ميشه
فقط يك بارون كم هست كه اميدوارم به زودي بباره.
كمي اروم شدم
نميدونم بعضي وقت ها چم ميشه
قلبم تند ميزنه و فكرهاي بي پايه و اسساس ميزنه به سرم
هواي سرد زياد دوست ندارم
اخه ياد سردخونه ميندازه
ياد روزهاي كوتاه با شب هاي دراز جلوي تلويزيون با برنامه هاي بي مزه
گردنم ميخاره
نمي دونم چرا تازه گي ها به بدنم حساس شدم
هي احساس مي كنم داره چيزي ازم كنده ميشه
شايد بخاطر اينه كه منتظر معجزه هستم كه ديگه خودم نخارونم



- Posted using BlogPress from my iPhone

صدا




شب سردي بود،صداي جير جيرك هارو ميشنيدم
انگار داشتن موسيقي مي زدند
پارس سگي از دورها به گوش مي رسيد
ترسيده و خسته بودم
صداي راديو كه معلوم نبود به چه زباني صحبت مي كرد رو توي گوشم صدا مي كرد
ناگهان گيتاري شروع به نواختن كرد
روحم از بدنم جدا شد
نا اميديم تبديل به اميد شد
بدن بي جانم از پاهام شروع كرد به رقصيدن
صداي پير مردي نوازش مي داد
عجب جونوري هست از اون جونور هايي كه با انگشتاش اهنگي ساخت كه ديوارهارو ريخت
يادش بخير از دوستي شنيده بودم كه تازه گي ها از نزديك ديدتش
"خدا مي خواهد..."صداش خون توي رگهام به حركت در مي اره
باز صداي جير جيرك هارو ميشنوم
كه ناگهان صبح فرا ميرسه و گنجشكها اواز خوان به من اميد ايندرو مي دن
چشمهامو مي بندم
صداي نفس هامو ميشنوم
صداي رعد و برق،ولي بارون نمي اومد
دوباره رعد و برق
چهره زن مهربون كه داشت برام تاريخ تعريف مي كرد
"سرباز مقاومت مقاومت..."ولي تا كي
نمي توني ببيني
نمي توني ببيني
كه به همه زيبايي ها نگاه كني
صداي اواز مرد بالاتر ميرفت
داستان تعريف مي كرد
تعريف مي كرد
اول تنها بود
ولي در اخر من هم با انها بودم



- Posted using BlogPress from my iPhone

Sunday 18 October 2009

دلم ميخواد

دوست داشتم گريه كنم و شروع كردم به گريه كردن،دلم ميخاد كسي بغلم كنه و دستشو بزاره روي سرم و نوازشم كنه.
ياد بچگيهام افتادم كه كنار مادر مي خابيدم،دستشو مي گرفتم و اروم ميشدم.
صداي نفسهاش مثل لالايي كه پر از ارامش و اميد بود.
دلم ميخاد كه واسه اسباب بازي هام گريه كنم نه براي ادم ها.
دلم براي پدرم تنگ شده،واسه صداش،واسه خنده هاش و واسه دست هاي قويش كه هميشه مواظب من بودن.
ميخام برم مسافرت يه جايي نزديك ولي تنها نباشم.
دوست دارم بعد از كباب دل و جگر سيب زميني زير ذغال بخورم.
نميخوام به فردا فكر كنم.
ولي فردا نميزاره بهش فكر نكنم.
خيلي وقت ميشه كه قلبم هر روز تند و تند ميزنه
از ترس اينكه بترسم
حوس كردم با خواهرم عروسك بازي كنم و صبح ها اون يكي خواهرم برام شير داغ كنه و برام بياره توي تختم.
يادم مياد كه تا صبح ورق بازي مي كرديم با پسر عمو هام و دختر عموهام.
چقدر دور شدم از همه چي...


- Posted using BlogPress from my iPhone

Wednesday 17 June 2009











امروز ما رفته بودیم خیابان هفت تیر
از آنجا حرکت کردیم به سمت میدان ولیعصر
می تونم بگم نزدیک به صدها هزار پیر و جوان در اعزاداری بودند
از بالای سرمون چند بار هلیکوپتر رد شد و مطمین فیلمبرداری می کردند که باز به دروغ در تلویزیون نشون بدن که طرفدارهای چهار کاندیدا هستن
اگه اینطوری هست پس چرا همه دستبندهای سبز و سفید بسته بودن
الان هم از کل شهر صدای بوق میاد
و منتظر هستیم که ساعت ده الله اکبر سر بدیم

فردا ساعت چهار میدان توپ خانه همه مشکی بپوشن

من صبح را دوست دارم و به صبح امیدوارم