Tuesday 20 October 2009

صدا




شب سردي بود،صداي جير جيرك هارو ميشنيدم
انگار داشتن موسيقي مي زدند
پارس سگي از دورها به گوش مي رسيد
ترسيده و خسته بودم
صداي راديو كه معلوم نبود به چه زباني صحبت مي كرد رو توي گوشم صدا مي كرد
ناگهان گيتاري شروع به نواختن كرد
روحم از بدنم جدا شد
نا اميديم تبديل به اميد شد
بدن بي جانم از پاهام شروع كرد به رقصيدن
صداي پير مردي نوازش مي داد
عجب جونوري هست از اون جونور هايي كه با انگشتاش اهنگي ساخت كه ديوارهارو ريخت
يادش بخير از دوستي شنيده بودم كه تازه گي ها از نزديك ديدتش
"خدا مي خواهد..."صداش خون توي رگهام به حركت در مي اره
باز صداي جير جيرك هارو ميشنوم
كه ناگهان صبح فرا ميرسه و گنجشكها اواز خوان به من اميد ايندرو مي دن
چشمهامو مي بندم
صداي نفس هامو ميشنوم
صداي رعد و برق،ولي بارون نمي اومد
دوباره رعد و برق
چهره زن مهربون كه داشت برام تاريخ تعريف مي كرد
"سرباز مقاومت مقاومت..."ولي تا كي
نمي توني ببيني
نمي توني ببيني
كه به همه زيبايي ها نگاه كني
صداي اواز مرد بالاتر ميرفت
داستان تعريف مي كرد
تعريف مي كرد
اول تنها بود
ولي در اخر من هم با انها بودم



- Posted using BlogPress from my iPhone

No comments:

Post a Comment