Sunday 7 November 2010

دلتنگي نميدونم چندم

بارون كل خيابون خيس كرده بود
از پشت پنجره اتاقم زل زده بودم توي خيابون
شير داغ توي ليواني كه كلي يادگاري بود از طرف كسي كه گناه بود مينوشيدم و خيالپردازي كه نكنه اينطور يا اونطور
ايكاش صحب كردن خيلي اسونتر از تصور كردن ميبود
گفتن حقايق بعضي وقت ها فاصله هارو كم ميكنه ولي بشتر وقت ها فاصله ميندازه بين خواستن و حقيقت

No comments:

Post a Comment