Monday 9 November 2009

دلتنگي

صداي باد توي اتاق ميپيچيد
گوشه از اتاق گه گلدون و نه نوري اونجارو روشن نگه داره نبود
چمباتمه كرده بود و سعي مي كرد بي صدا گريه كنه
احساس تنفر همه وجودشو گرفته بود
بين دو راهي قرار گرفته بود
خسته شده بود كه سالهاست نقش بازي كرده و كسيرو نداشته تا از تنهايي نجاتش بده
هميشه ادم هاي زيادي كنارش بودن ولي هيچوقت اونو نديدن و نخواستن ببيننش و به حرفاش گوش بدن

No comments:

Post a Comment